در این یادداشت، بخش پایانی سخنرانی سرکار خانم دکتر سارا شریعتی با ویرایش و تلخیص مختصری ارائه می شود. این سخنرانی با رویکردی جامعه شناختی به موضوع فقر پرداخته است:
همان روندی که در اروپا بدان اشاره کردم، در جامعۀ ما نیز امروز در حال بروز و ظهور است. از هم گسیختگی بافت اجتماعی، اشکال جدیدی که فقر به خود گرفته است، فقری که اغلب نه محصول بیکاری، که محصول کار است. فقر کارگران، زحمت کشانی که کار برایشان ثروتی به همراه ندارد، و فقط برای حفظ و بقای موجودیت است. چرا که ثروت در بسیاری از موارد، نه در نتیجۀ کار، که محصول باروری سرمایه است. سود سرمایه است که ثروتمند می کند، نه عرق جبین! ظهور و تکثیر حاشیه نشینی، شکل گیری محلههای بستۀ فقر و خشونت، محلههایی که کلانتری بدان راه ندارد، یا نمیخواهد داشته باشد، «مسکن» هایی که به دلیل تمرکز، دوری از شهر و بی امکاناتی، نه «مهر» که «خشونت» را بازتولید میکنند، اعتیاد که فرد را از فرایند اجتماعی شدن خارج می کند و به حاشیه جامعه میراند، خانوادههای تک سرپرست، فقر پنهانی که از ابراز خود شرم میکند، پناهندگان همسایه ... اینها اشکال کهنه و نو نابرابری و فقر در جامعه امروز مایند. فقر و نابرابری ای که در کنار مظاهر بیرونی ثروت که در خیابان ها خودنمایی میکنند، بیش از همیشه آشکار و عریان است و ما را به عنوان انسان، به عنوان مسلمان، به عنوان روشنفکر یا جامعه شناس به پرسش می کشد و متهم مینماید.
چه کسی مسئول است؟ پرداختن به فقر همواره مساله ای سیاسی بوده است. فقر هست و تکثیر می شود چون ارادۀ مبارزه با آن نیست و به عنوان مسالۀ اجتماعی در دستور کار قرار ندارد. اما جامعه نیز مسئول است. مردم هم مسئولند. من. ما. همه ! و مگر نه این که از آموزههای نسل ما بود که وقتی فقر در جامعه ای هست کل مردم مسئولند؟چه باید کرد؟ کاری که ما می توانیم کرد حساس کردن نسبت به این پرونده و مطرح کردن آن در میان جامعه، در محیط فکری و آکادمی است. طرح آن به عنوان یک مسالۀ اجتماعی، نه همچون بی کفایتی شخصی. مساله پردازی و مفهوم پردازی و مداخله در آن. چه می توان کرد؟ اینکه عادت نکنیم. عادی سازی نکنیم. از طبیعی بودن اقشار متفاوت اجتماعی صحبت نکنیم...فقر را تئوریزه نکنیم. هر بار با فقر همچون یک شوک، یک حادثه، یک تصادف برخورد کنیم و با آن مقابله کنیم.
صحبتم را با تئاتر شروع کردم و با ادامه این تجربه هم به پایان می برم. در بازگشت از تئاتر، راننده در اولین چراغ قرمزی که ایستادیم، سرش را برگرداند تا مرا که از بهت و بغض خاموش شده بودم، نصیحت کند: «خانم، خودتان را درگیر اینها نکنید. اینها، غیر شمارند. به شمارش نمی آیند. شناسنامه ندارند. حساب نمی شوند. در محلۀ خودشان، زاد و ولد می کنند و فساد و مواد و مرگ. خودشان می میرند یا در تسویه حساب های داخلی به قتل می رسند... به ما مربوط نیستند. ربطی به ما ندارند. خودتان را درگیرشان نکنید». در همین حال، دختربچه ای دستش را از پنجرۀ باز ماشین تو آورد و جلوی صورتم گرفت و گفت: «خاله! فال می خری؟ فال!».
فقر به ما ربط داشت. مربوط بود. شهر را اشغال کرده بود و در هر چهار راهش می دیدی که چطور کودکان ما را غارت می کند. همان جا یاد جمله ای از کامو افتادم و به خود گفتم آیا این ترجمان اجتماعی دین نیست؟ همان دینی که علامه حکیمی در کتاب «منهای فقر» به ما می شناساند؟ " به چه کارم می آید سعادت، وقتی دیگران در آن سهیم نیستند؟
در این یادداشت سخنرانی سرکار خانم دکتر سارا شریعتی، عضو هیئت علمی دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران در جلسه ای که به مناسبت رونمایی از کتاب «منهای فقر» استاد محمدرضا حکیمی برگزار شده بود، با اندکی تلخیص و ویرایش ارائه می شود. وی با رویکردی جامعه شناختی به موضوع فقر پرداخته است:
هفتۀ پیش از دریافت کتاب «منهای فقر»، به دعوت یکی از دانشجویانم به نمایش یک تئاتر در محلۀ مولوی رفتم. تئاتری به نام «هفتمین برخون خوان رستم» نوشتۀ شارمین میمندی نژاد. این تئاتر نه در یک تماشاخانه، که در اطاق خانه ای در مولوی برگزار می شد که به نحوی پناهگاه کودکان فقر و کار و خیابان بود. نمایش، داستان زندگی دو کودک بود. اولی به اسم سهراب، پدرش پخش کنندۀ مواد. و دیگری فرزند یک مصرف کنندۀ مواد، خودش اسم نداشت، اسمش «ای بچه» بود. سهراب فال می فروخت و بچه وزنه داشت. داستان بدبختی، فقر و فحشا و خشونت و گرسنگی. در این داستان فقط یک بار نام خدا آورده شد، آن هم به نقل از زن رهگذری بود که از سهراب فال خریده بود و گفته بود:«ناامید نشو پسرم، خدا بزرگ است» و سهراب این ماجرا را به تمسخر برای دوستش تعریف کرد و بعد به خشم پرسید:خدا کجا بود وقتی به من تجاوز شد؟ وقتی از درد کمربند پدرم به خودم می پیچیدم چون پول کافی به خانه نیاورده بودم؟ وقتی از گرسنگی خوابم نمی برد. خدا کجا بود؟ و بعد رو کرد به تماشاچیان و با چشمان خیره اش به ما زل زد و گفت: شما کجا بودید؟ تو کجا بودی؟ داستان، همان داستان یکی بود، یکی نبود. آن یکی که بود فقربود، آن که نبود، ما بودیم، من بودم!
بعد از این تجربه، از خودم پرسیدم در زندگی این کودکان، خدا چگونه تصور می شود؟ امید چه مفهومی دارد؟ دین چه کارکردی می تواند داشته باشد؟ همان شب به خانه که برگشتم، تلویزیون چندین برنامۀ دینی پی در پی داشت درباره عفاف و احکام و به نظر می رسید که فقر را به عنوان یک مساله اجتماعی وا نهاده و مسائل دیگری دارد. و بعد کتاب «منهای فقر» به دستم رسید. کتابی با این عنوان می توانست کتاب محمد یونوس باشد، همان استاد اقتصاد که با ایجاد بانک فقرا، زندگی میلیون ها فقیر بنگلادشی را تغییر داد. یا کتاب یک مبارز مارکسیست. اما این کتاب، اثر یک عالم دینی بود. یک عالم دینی بود که می گفت هر جا که فقر هست، دین نیست. یک کتاب یادآوری. یادآوری به ما که زمانی دین را به قسط ترجمه می کردیم و بی دین را آدمی می خواندیم که با فقر مبارزه نمیکند. یک کتاب یادآوری به آنها که حساسیت ما را در مبارزه با فقر و توزیع عادلانه ثروت، به تاثیرپذیری مان از مارکسیسم نسبت می دادند. و حالا این عالم دین به ما یادآوری میکرد که اساسا هدف از بعثت پیامبران، مبارزه با فقر، اجرای عدالت و قسط بوده است و دین را به پرداختن به مسالۀ اصلیاش که ساخت جامعهای «منهای فقر» است، دعوت میکرد. یک عالم دین است که میگوید:«اگر هدف از انقلاب برانداختن ریشه ظلم است، باید گام نخستین در جهت برطرف کردن ظلم از مظلوم ترین یعنی محرومان باشد و گرنه قیامهایی خواهد بود در جهت جابه جایی قدرت و ثروت، نه بیشتر».خواهید گفت که حرف تازه ای نیست و البته که نیست. اما این حرف قدیمی، از فرط بدیهی بودنش امروز نه تنها از جانب گرایش رسمی که از جانب اغلب نخبگان فکری ما نیز مغفول مانده است. مسئله در سطح گرایش رسمی مواجهه با چالشهایی است که قدرت سیاسی فراهم نموده و پارادایم حاکم بر جریانات فکری ما هم با فروپاشی چپ و پیروزی سرمایه داری، دیگر مبارزه با فقر و ساخت جامعه ای عادلانه نیست. از طرفی به نظر میرسد که در مسائل اجتماعی ما نیز فقر دیگر سرفصل نیست. نابرابری، محصول سیاست های سرمایه داری افسار گسیخته ای است که هدفی جز سود و بهره برداری هر چه بیشتر ندارد(ادامه دارد)