به باور فردوسی بیدادگران سرانجام خود را در چاه بیداگری خود می اندازند، در جهان به بدنامی شهره می شوند و به سزای بیدادگری خود می رسند:
مکن بد که بینی به فرجام بد/ زبد گردد اندرجهان نام بد
نگیرد ترا دست جز نیکویی/ گر از مرد دانا سخن بشنوی
هر آن کس که اندیشه یی بد کند/ به فرجام بد با تن خود کند
وگر بد کنی جز بدی ندروی/ شبی در جهان شادمان نغنوی
جهان را نباید سپردن به بد/ که بر بدکنش بی گمان بد رسد
چنین است که او شاهان را به خداترسی و دادجویی و دادگستری فرا می خواند و ستمگری را مایۀ عزل شاهان می داند. به زبان دیگر شاهان بیداد گر را سزاوار اورنگ بزرگی و شاهی نمی داند:
چه گفت آن سخن گوی با ترس و هوش/ چو خسرو شدی بندگی را بکوش
به یزدان هر آن کس که شد ناسپاس/ به دلش اندر آید زهر سو هراس
اگر داد دادن بود کار تو/ بیفزاید ای شاه مقدار تو
چو خسرو به بیداد کارد درخت/ بگردد از او پادشاهی و بخت
مگر تا نیاری به بیداد دست/ نگردانی ایوان آباد پست
چنین گفت نوشیروان قباد/ که چون شاه را سر بپیچد زداد
کند چرخ منشور او را سیاه/ ستاره نخواند و را نیز شاه
ستم، نامۀ عزل شاهان بود/ چو درد دل بی گناهان بود
اما این بیدادگری چیست؟ چگونه می توان تعریفی از آن به دست داد. به نظرمولانا جلال الدین محمد بلخی هر چیزی که در موقعیت نامناسب آن جای گیرد یا به زبان امروزیان هر ناشایسته یی که جای شایسته یی را گیرد این خود بی عدالتی است و ظلم همین است:
عقل چبود آب ده اشجار را/ ظلم چبود، آب دادن خار را
موضع رخ شه نهی ویرانی است/ موضع شه اسب هم نادانی است
از نظر مولانا حاکمیت داد آن است که کس را بر کس توان ستمگری نباشد که با ستمگری نه تنها نمی توان هیچ مشکلی را حل کرد؛ بلکه خود سرچشمۀ مصیبت های بزرگ و بزرگتری می شود، تنها با داد و عدل است که جامعه به آرزو های خود می رسد:
عدل باشد پاسبان کام ها/ نی به شب چوبک زنان بر بام ها
عدل شه را دید در ضبط حشم/ که نیارد کرد کس بر کس ستم
چارۀ دفع بلا نبود ستم/ چاره، احسان باشد و عفو کرم(ادامه دارد)
پرتو نادری