هر قدر دادگری در جهان اندیشه ی سعدی مطلوب است و سودمند، بیداد زشت است و زیان خیز. جامعه ی عدالت پیشه ای که سعدی آرزومند است وقتی انسانی تر جلوه می کند که عاقبت بیدادگری در نظر گرفته شود. از این رو گاه از سرنوشت دو برادر سخن می رود: یکی عادل و دیگری ظالم که اولی پس از مرگ پدر به واسطه ی عدل و شفقت در جهان نامور شد و دیگری ستم ورزید و دشمن بر او دست یافت:
شنیدم که در مرزی از باختر *** برادر دو بودند از یک پدر...
مقرر شد آن مملکت بر دو شاه *** که بی حد و مر بود گنج و سپاه
به حکم نظر در به افتاد خویش *** گرفتند هر یک یکی راه پیش
یکی عدل تا نام نیکو برد *** یکی ظلم تا مال گرد آورد
یکی عاطفت سیرت خویش کرد *** درم داد و تیمار درویش کرد...
سر آمد به تأیید ملک از سران *** نهادند سر بر خطش سروران
دگر خواست کافزون کند تخت و تاج *** بیفزود بر مرد دهقان خراج...
چو اقبالش از دوستی سربتافت *** به ناگاه دشمن بر او دست یافت...
«بوستان، باب1، ص231ــ230»
در حکایت دیگر ناخشنودی مردم از حکمرانی که ظلم پیشه بود، نموداری دیگر از این شقاوت است و حال آن که خوش دلی و دعای زیردستان از بند محنت رسته کافی است بزرگی را از بیماری صعب برهاند. در بوستان هر چیز موجب هشیاری است و انتباه، خاصه از تحول و انتقال حشمت و نعمت فراوان یاد می شود. جایی کله ای با مردی در سخن است که من روزی فرماندهی داشتم:
شنیدم که یک بار در حله ای *** سخن گفت با عابدی کله ای
که من فر فرماندهی داشتم *** به سر بر کلاه مهی داشتم
سپهرم مدد کرد و نصرت وفاق *** گرفتم به بازوی دولت عراق
طمع کرده بودم که کرمان خورم *** که ناگه بخوردند کرمان سرم
«بوستان،باب1،ص233»
دادگری پادشاه باید به آن حد باشد که تمام زمین در سایه ی او، احساس امنیت کند همچو «خلق در شکم مادر» و این امر ممکن نیست مگر در حمایت صاحب دلان و با یاری دست همت مردان و نیز با «سر بر آستانه ی حق» گذاشتن به هنگام شب و جهان داری عادلانه به هنگام روز.
سعدی درجهان ایده آل خود سیره ی حکمرانی کسانی را می ستاید که همه به زیردستان می اندیشند و رعایت جانب آنان. چنان که از فرماندهی دادگر یاد می کند که همیشه قبایی ساده داشت و بیش از هر چیز به فکر آسایش دیگران بود:
شنیدم که فرماندهی دادگر *** قبا داشتی هر دو روی آستر
یکی گفتش ای خسرو نیک روز *** ز دیبای چینی قبایی بدوز
بگفت این قدر ستر و آسایش است *** وز این بگذری زیب و آرایش است
«بوستان، باب1، ص221»
یا عمربن عبدالعزیز که در خشکسالی، نگین گران بهای انگشتری خود را فروخت و بهایش را «به درویش و مسکین و محتاج داد.»
یکی از بزرگان اهل تمیز *** حکایت کند ز ابن عبدالعزیز
که بودش نگینی در انگشتری *** فرومانده در قیمتش جوهری...
قضا را درآمد یکی خشک سال *** که شد بدر سیمای مردم هلال...
بفرمود و بفروختندش به سیم *** که رحم آمدش بر غریب و یتیم
به یک هفته نقدش به تاراج داد *** به درویش و مسکین و محتاج داد...
«بوستان، باب1، ص224»(ادامه دارد)
منـابـع: محمد دبیرسیاقی، بوستان سعدی، گلستان سعدی، انتشارات امیرکبیر، تهران، 1380/ محمد غفوری، اندیشه جامع سعدی، انتشارات حافظ نو، تهران، 1365