شعر عدالت: عدالت همان مفهومی است که اولین «مدینه» در فلسفه برپایهی آن بنا شد. جمهور افلاتون با بحثی دربارهی عدالت آغاز میشود و این بحث تا برساختهشدن تام و تمام مدینه و برقراری قانون در آن ادامه مییابد. در واقع عدالت مفهوم برسازندهی نظم اجتماعی و قانون و هنجار در مدینه است و تمام قوانینی که در مدینه حاکم میشود، باید به وسیلهی فیلسوفشاه که به واسطهی دستیابی به ایدهها، توانایی برقراری عدالت را دارد، مقرر و تعیین شود.
عدالت، به منزلهی مفهوم برسازندهی مدینه، پس از ارائهی تمام تمهیدات لازم برای برقراری نظم، در آخرین دقیقهی خود، شعرا و هنرمندان را از مدینه بیرون میراند. افلاتون در واپسین کتاب جمهور، بحثی را در مورد هنرمند و خطر آن برای نظام اجتماعی به راه میاندازد. او هنرمند را به منزلهی کسی که میتواند تمام دنیا را از نو خلق کند، معرفی میکند: «او نهتنها همهی اسباب و مصنوعات را میسازد، بلکه هرگیاه و هرجانور، و حتی خود را هم میتواند بسازد. از این گذشته میتواند زمین و آسمان و خدایان و همهی چیزهایی را که در آسمان و زیر زمین هست بسازد و بهوجود آورد» (افلاتون 1380، 1168). سپس در یک بحث طولانی تلاش میکند نشان دهد دنیایی که هنرمند میآفریند دنیایی «خوب» و «واقعی» نیست. استدلالهای سقرات برعلیه دنیای آفریدهی هنرمند مبتنی بر عمل تقلید یا ناآگاهی و نادانی هنرمند است. دنیای آفریدهی هنرمند، تقلیدی از دنیای واقع است. تقلیدی که به دلیل ناآگاهی و نادانی هنرمند، شبح و فریبی بیش نیست. هنرمند ادعا میکند که میتواند دنیایی نو بیافریند، اما از آنجا که او دربارهی کارکرد و تعریف همهچیز آگاهی ندارد، جهان او جهانی شبحوار و خالی از ذات واقعی اشیا و رویدادها میشود و به همین جهت قابل اعتنا نیست. این مسئله بهظاهر سویهی اصلی ماجراست اما با پیشرفتن در خط استدلالهای سقرات، به تدریج درمییابیم که استدلال اصلی بر ضد هنر، نه بر ناکارآمدی و دروغینبودن جهان هنرمند، که بر لزوم پاسداری از یک وجه از نفس انسان مبتنی است؛ وجهی که فعالیت بر ضد آن باعث میشود ثبات نفس و به تبع آن اخلاق و قانون به خطر بیفتند. عمل بر ضد این وجه از نفس که همیشه ثابت و پایدار است، بهوسیلهی قسمت دیگری از نفس صورت میگیرد که کارکرد آن مبتنی بر لذت و درد است. سقرات استدلال میکند که به این دلیل که جزء ناشکیبا و ناآرام، عمومی و همگانی است، تقلید و محاکاتش سادهتر از جزئی است که آرام و خردمند و تنها متعلق به عدهای خاص است. «این جزء ناشکیبا و بیخرد را بهآسانی و بهانوع گوناگون میتوان تقلید کرد، در حالی که تقلید جزء خردمند و آرام، که تقریباً همواره به یک حال میماند، آسان نیست. اگر هم آن را از راه تقلید مجسم سازند تودهی مردم که در تماشاخانهها گرد میآیند از درک آن ناتوانند، زیرا این تقلید نمودار حالت روحی خاصی است که تودهی مردم با آن بیگانهاند» (همان، 1180). مسئله بر سر این است که هنرمند و به خصوص شاعر، جزء پست و ناشکیبا را مورد تقلید قرار میدهد و مخاطب را با عملکرد این وجه مواجه میکند و نفس او را وامیدارد که بر حسب همین وجه عمل کند. در نتیجه باعث بههمخوردن تعادل در جزء آرام و شکیبا میشود. «شاعر مقلد، جزء آرام و خردمند روح را مخاطب نمیسازد و درصدد جلب تحسین آن برنمیآید. بلکه چون مقصودش جلب توجه تودهی مردم است، همواره گفتار و کردار مردمان تندخو و ناشکیبا را مجسم میکند» (همان). اما قانون و نظم چیزهایی هستند که باید همواره در ثبات و آرامش بمانند و به همین دلیل به جزء شکیبای نفس برای بقا نیاز دارند.
اگر قرار است قانون ثابت بماند و توسط انسانها مورد احترام و اجرا قرار گیرد، باید قسمتی از نفس آنها به عنوان محل و مأمنی برای رشد و دوام قانون، ثابت و یکسان بماند. هر چیزی که ثبات این قسمت را برهم زند برای قانون خطرناک و مضر است. اگر شعر را «به کشور خود راه دهی عنان اختیار جامعه به دست لذت و درد خواهد افتاد و قانون و خرد، که در همهی زمانها و مکانها بهترین فرمانروایانند، از جامعهی تو رخت برخواهند بست» (همان، 1183). «از اینرو اگر بخواهیم در جامعهی ما نظم و قانون حکمفرما باشد به شاعر مقلد اجازهی ورود به کشور نخواهیم داد زیرا او میلها و آرزوهای پست را بیدار و فربه میکند در حالی که خرد و اندیشه را ناتوان میسازد و میکشد و از این نظر درست چون کسی است که زمام امور کشور را به ستمگران و فرومایگان بسپارد و نیکان و شریفان را از میان بردارد. چنین شاعری در روح هریک از افراد جامعه نظامی نادرست برقرار میکند و با ارائهی اشباح و تصاویر دور از حقیقت جزء بیخرد روح را خشنود میسازد، و این همان جزء است که میان مفهوم کوچک و بزرگ فرقی نمیگذارد، بلکه چیزی واحد را گاه بزرگ میشمارد و گاه کوچک، و در نتیجه همواره از حقیقت دور میماند» (همان، 1381). پس باید پذیرفت که نظام اجتماعی مبتنی بر عدالت تنها از طریق حذف و بیرونگذاشتن هنر و هنرمندان است که میتواند شکل بگیرد و به بقای خود ادامه دهد.
اما مگر «عدالت»، خود، چیزی غیر از یک استعاره، غیر از یک شعر است؟ عدالت، مانند تمام مفاهیم دیگر، حاصل فعالیت شعری و استعاری ادراک انسان است. شکلی از روابط انسانی در میان بینهایت شکل دیگر. «شعر عدالت»، تنها با سرکوب مابقی انواع شعر و فراموشی فعالیت هنری ادراک میتواند بهعنوان حقیقتی ضروری و جاودان، معرفی و برقرار شود. وجود هنرمند در مدینه، مدام این مسئله را گوشزد میکند که عدالت، نه تنها شعر و استعارهای مانند دیگر استعارههاست، بلکه کل جهان و تمام امور ادراکپذیر، حاصل فعالیت استعاری ادراک و آفریدهی انسان است. هنرمند برای نظام اجتماعی ثابت و قانونمند، موجودی خطرناک و برهمزنندهی نظم محسوب میشود. دنیاهایی که هنرمندان میآفرینند، ثبات و نظم دنیای موجودی را که ما، تحت تاثیر تربیت اجتماعی و قوانین مدنی، واقعی و حقیقی میدانیم، متزلزل میکنند و با این کار حقانیت قوانین را از بین میبرند. کارکرد خرد و نفسی که افلاتون در نظر دارد، پایبندی به وضع و نظم موجود و عمل بر طبق قوانین آن است، حال آنکه کارکرد خرد هنرمند، آفرینش دوبارهی جهان ادراکپذیر و ارزشها و قوانین جدید است. «واژگونساختن افلاتونگرایی» -نامی که نیچه به کل پروژهی فلسفی خود میدهد- میتواند به این معنا باشد: استیفای حق هنرمند در نظام اجتماعی و حتی بالاتر از آن، بهادادن و پرداختن به فعالیت هنری و استعاری ادراک انسان برای آفرینش دنیا و متعاقب آن ارزشهای جدید.
هنر، با کارکرد دو سویهی خود در مقابل نظام اجتماعی، راهی بسیار مهم برای تغییر و برونرفت از وضع موجود جهان است. هنر، از طرفی، بهوسیلهی جهانی که میسازد و بهصورت استعاره ارائه میدهد، ضرورت و جاودانگی وضع موجود را متزلزل میکند. هر نظام اجتماعیای که مخالف تغییر است و خود را بهمثابهی ضرورتی انکارناپذیر عرضه میکند، با هنر و فعالیت هنری متزلزل میشود. هنر، فراموشی نخستین را از بین میبرد و باعث یادآوری این مسئله میشود که این نظم به ظاهر تغییرناپذیر و ضروری، استعارهای است که هیچ بنیان و اساسی ندارد و تنها در نتیجهی اجماع، ضروری و حتمی پنداشته شده است.
از سوی دیگر، هنر کارکردی ایجابی نیز دارد. هنر یادآوری میکند که ارزشها آفریده میشوند. اگر هیچچیز ضروری و حتمی نیست، ارزشی ازلی و ابدی هم وجود ندارد. ارزشها استعارههایی هستند که استعاره بودنشان فراموش شده و بهمنزلهی حقیقت جلوهگر میشوند. اما هنر به انسانها میآموزد که ادراک، آفرینش و خلق است. ارزشها را میتوان دوباره آفرید و بالاتر از آن میتوان همیشه به یاد داشت که هیچ چیز دارای ارزشی ضروری و حتمی و ابدی نیست.
علی خدادادی / دانشجوی کارشناسی ارشد فلسفهی غرب دانشگاه علامه طباطبایی