روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به روستا برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند. آن دو یک شبانه روز در خانه محقّر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر از پسرش پرسید:نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟ پسر پاسخ داد: عالی بود پدر. پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟ پسر پاسخ داد: بله پدر. پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟ پسر به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و انها رودخانه ای دارند که نهاهیت ندارد. ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود، امّا باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرف های پسر زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد: متشکرم. پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم.
نویسنده این داستان کوتاه و زیبا را نیافتم. اما حاوی این پیام زیبا بود که نمی توان به سادگی دانست که چه کسی ثروتمند و فقیر حقیقی است. باید چشمانمان را بشوییم و جور دیگری نگاه کنیم. چه بسا فقرای قانعی که در کلبه محقّر خود ثروتمند هستند، و چه بسا ثروتمندانی که در کاخ بزرگ خود فقیرند؟!.
گنج زر گر نبود کنج قناعت باقی است
آنکه آن داد به شاهان به گدایان این داد
سلام، خسته نباشی،
من اخیرن با یه تیم خبرنگاری به بازدید روستای محرومی رفتم.. اونجام با چن تا از بچه ها همچین بحثی مطرح شد...
و نتیجه این شد که :
هر سخن جایی و هر نکته مقامی دارد..
هر کسی باید زاویه ی دیدی که شایسته و مناسب اوست رو داشته باشه و عدالت اینو ایجاب می کنه.
مثلن یه مسئول یا سیاستگزار باید به فکر ایجاد امکانات بیشتر مثل حمل و نقل و راه های ارتباطی، ارتقاء بهداشت و سطح تحصیلات، تاسیس مراکز مشاوره، باشگاه ورزشی، کتابخانه و ...و ... برای مردم روستا باشه، مقام و جایگاه اون این نیست که مثل فروغ فرخزاد بگه:
در اضطراب دست های پر
آرامش دستان خالی نیست!
ولی یه شاعر می تونه ، یه روان شناس می تونه مردم رو به دیدن نیمه پر لیوان تشویق کنه و چشمشونو به داشته هایی باز کنه که توی شهر و بین مردم ثروتمند نیست..
سربلند و موفق باشی